بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

باران مفهوم زندگی

صحبت های شیرین

سلام عشق من خیلی دوست دارم خیلی بیشتر از چیزی که هز کسی بتونه تصور کنه تصویرت توی ذهنم قشنگترین تصویر دنیاست . دختر قشنگم خیلی باهوش و زرنگی با اینکه الان ۱۳ ماه و ۱۱ روزت هست خیلی از کلمات سه حرفی رو می گی مثل سیب- کیک و ... نمی دونی با حرف زدنت چه شوق و اشتیاقی رو تو دل مامان و بابا زنده می کنی وقتی تو خونه دنبالم راه می افتی و ماما ماما می گی تمام زندگی شیرین می شه .
21 آذر 1390

تولد زندگیم

سلام زندگیم مامان چند روز پیش مامان و بابا دوباره با تولد دوباره تو زنده شدند خیلی خوشحالیم که خدا به ما عمر داد تا بزرگ شدن تو رو ببینیم و از دیدنش لذت ببریم . برات جشن تولد کوچولو گرفتیم با مامان و بابایی هات و عمه و عمو و خالت به هممون خیلی خوش گذشت تو هم خیلی خوشحال بودی و کلی برای همه رقصیدی تازه یه چیز دیگه که از همه واجب تر هستش دقیقا دو روز مونده بود به تولدت شروع کردی کوچولو کوچولو راه رفتن و از خوشحالی قند توی دل همه آب کردی با هر قدمت هممون کلی جیغ و داد و ذوق می کنیم تا تو دوباره بلند شی و راه بری به داشتنت افتخار می کنم عشقم.
30 آبان 1390

مسافرت کوچولوم

کوچولوی مامان خیلی خوشحالم چون بعد از یک هفته تازه اومدم سر کار یک هفته تمام پیش دخترم بودم و از کنارت بودن لذت بردم با بابا و ۲ تا مامانی هات و عمه جونت رفتیم شمال و بعد هم رفتیم مشهد. خیلی به هممون خوش گذشت به تو هم خیلی خوش گذشت بردیمت زیارت امام رضا و مامان و بابا حسابی برای سلامتی تو و تمام کوچولوهای دنیا دعا کردن اونجا به تو هم گفتم که برای سلامتی خودت و تمام کوچولوها دعا کنی تا هیچ وقت مریض نشید امیدوارم دعامون قبول باشه نزدیک آب دریا که بردمت کلی جیغ و داد و ذوق کردی که می خوای بری تو آب منم بردمت تو آب و کلی برای مامان خندیدی توی این یک هفته کلی برای مامان بزرگتر شدی و کارای جدید یاد گرفتی مثلا می گی اْ یعنی الو یا...
9 مهر 1390

باران 10 ماه و 10 روز

سلام مامان جون ببخشید چند وقت نتوسنتم برات خاطراتتو بنویسم چون محل کار مامان داشت جابه جا می شد و به شبکه وصل نبود.   حالا دختر نازم دو تا دندون پایین و یک دندون بالا داره و یکی دیگه از بالا هم داره در می یاد و تا مامان  بغلت می کنه شونه هاش رو گاز می گیری تا خارشش بیفته دختر مامان سه روزه سرما خورده و خیلی بی تابی می کنه نمی زاری مامان و بابا تا صبح بخوابن ولی خدا رو شکر داری بهتر می شی اونقدر مامان و بابا گفتن انشااله دردات بخوره تو سر اونها که ما هم سرما خوردیم. انشا اله که دیگه هیچ وقت مریض نشی . جیگر مامان چند روزی هست به تکیه به چیزی خودت از زمین بلند می شی و وامیستی بعد از چند ثانیه می افتی زمین . الان که خیل...
20 شهريور 1390

عشق مامان در نه ماهگی

سلام نفسم امروز نه ماهت شد خیلی خوشحالم     می خوام از کارهای این اواخرت بگم یک هفته شده که یک دندون کوچولو از توی لثه خوشکلت زده بیرون مامان و بابا کلی براش ذوق کردن دیگه کلی شیطونی جدید یاد گرفتی وقتی بهت دست می دیدم توهم دستت رو دراز می کنی تا دست بدی . دو هفته ای هست که تا یکی می خواد بره باهاش بای بای می کنی و کلی کارای جدید که با دیدنشون قند توی دل مامان و بابا آب می شه . خیلی دوست دارم نفسم زندگی برای من و بابا با تو مفهوم پیدا می کنه عشقم  ...
9 مرداد 1390

خاطره تلخ زندگی

مامانی شاید باورت نشه ولی بدترین روزهای زندگیم تقریبا یک ماه پیش بود   هفت ماه و نیم که بودی اسهال و استفراغ شدید شدی هر کاری کردم نتونستم توی خونه خوبت کنم یک هفته توی خونه با نسخه دکترت تحمل کردم ولی خوب نمیشدی یک چشمم خون بود و یه چشمم اشک من و بابا و تمام خانواده داشتیم داغون می شدیم . نمی دونستم چیکار کنم تا حالت بدتر شد و مجبور شدیم بیمارستان بستریت کنیم خیلی سخت بود بهم اجازه نمی دادن بهت شیر بدم تو هم گریه می کردی هر موقع می خواستی بازی کنی دستت سرم بود مامان و بابا که تو رو اینجوری می دیدن گریه می کردن تا اینکه بعد از چهار روز خوب شدی . خلاصه بدترین روز زندگی مامان و بابا بود از خدا می خوام که دیگه هیچ وقت مریض نشی. ...
3 مرداد 1390

کارهای شیرین

جیگر مامان دوست دارم    می خوام از کارات بگم که دل مامان و بابا رو برده                  خیلی منتظر شدم تا بتونی چهار دست و پا بری هفت ماهت که شد کم کم شروع کردی و قند توی دل مامان و بابا آب کردی  وقتی تونستی چهاردست و پا از پله برای اولین بار بری بالا برگشتی برای خودت دست زدی الان که هشت ماه و نیمت شده دستت رو به هر چیزی می گیری تا بتونی بلند شی خیلی هم شیطون شدی و ما منتظر تا بتونی تاتی کنی.   ...
2 مرداد 1390

احساسات مادرانه

دختر قشنگم دوست دارم نمی دونی چقدر از داشتنت به خودم افتخار می کنم خیلی وقتا دوست دارم محکم بغت کنم ببوسمت و تمام عشقمو به پات بریزم شاید هیچ وقت نتونم احساس واقعیم رو بهت بگم ولی روزی خودت می فهمی   دیروز بردمت سر کار خودم پیش همکارام همشون از دیدنت کلی لذت بردن تو هم حسابی شیطونی کردی براشون دست زدی رقصیدی خلاصه اون قدر بازی کردی که تا بردمت خونه از خستگی خوابت برد  فقط بهت بگم مامانو خسته کردی شبا نمی خوابی مامان کلافه شده آخه صبح زود می ره سر کار می دونی چیکار می کنی شبا تو خواب چهار دست و پا می ری . هم خندم می گیره هم عصبی می شم چون باید بدوم دنبالت
28 تير 1390